۱۳۹۲ خرداد ۱۶, پنجشنبه

امروز: ساعت 4:36 بعد از ظهر

لازم نیست ساعت خاصی از روز باشد. یا زیاد خوشحال باشی یا ناراحت. مثل بلند شدن از سرِ میز، وقتی بشقابت خالی شده‌، ناگزیر اتفاق می‌افتد. همین‌که چشم‌هایت بی‌هدف دارند توی اتاق چرخ می‌زنند، می‌بینی دیگر نمی‌توانی خیال‌بافی کنی. بهتر است بگویم که نمی‌توانی خودت را سوار بر اسبِ مراد ببینی. اصلاً از این‌که روزی با چنین چیزهایی به هیجان می‌آمده‌ای احساسِ کوچکی می‌کنی.  حتی آرزویِ آرزو داشتن را هم نداری. خیلی معمولی بلند می‌شوی و می‌روی زیر کتری را روشن کنی. طعمِ چای دیگر اصلاً مهم نیست. چای می‌نوشی و چیزهایی را که در یخچال تمام شده‌اند و باید بخری مرور می‌کنی و به جلسه فردا فکر می‌کنی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر