اوهم سبک خودش را برای نوشتن داشت. لغاتی را به کار میبرد که تایپشان
برایش راحت تر بود. کلماتی که بیشتر حرفهایشان درردیف وسط صفحه کلید بود، از آنها
که تویشان زیادی چ و ح و ج نداشت. از بچگی انگشت کوچک دست راستش درست کار نمیکرد.
شب عروسیاش هم، عسل را که میخواست در دهان نو عروساش بگذارد، لباس گرانقیمت سفید
را به گند کشید. کلاً سبک زندگیاش همین بود. کارهایی را که خوب بلد نبود انجام
دهد، کم و کمتر انجام میداد تا آرام آرام فراموش کند که بلدشان نیست. بعد برایش
میشد سبک زندگی. روشی که آنجورانتخابش کرده بود. اتفاقاً خیلی هم طرفدار داشت. حتی
بعضی از طرفدارانش سبک نوشتناش را منطبق بر نظریههای فلسفی مدرن میدانستند و
نبوغش را ستایش میکردند. در رانندگی هم مهارت چندانی نداشت. یک پارک دوبل برایش
به مثابه امتحان الهی بود. کم کم داشت رانندگی را هم کنار میگذاشت. دفعه آخری که
دیدمش از بچهها سراغ یک راننده شخصی ارزان را میگرفت. آن شب زنگ زدم و گفتم که
حالم خیلی بد است و اگر به دادم نرسد تا فردا دوام نمیآورم. میدانست پولش را ندارم که زنگ بزنم آمبولانس بیاید. در محذوریت بدی گذاشته بودمش. از طرفی راحت
نبود راه طولانی تا خانهٔ من را با ماشین بیاید. از طرفی هم دوست نداشت فردا بین دوستهایش
چو بیافتد که فلانی برای دوستاناش ارزش قائل نیست. فعلاً همین برایش بس بود که جدا
شدن ناگهانی از زناش نقل مجلسشان شده بود. وقتی داشت میآمد باران بدی گرفته بود.
روی پلی که شمال و غرب شهر را بههم وصل میکند ماشیناش از ریل خارج شد و کنار رودخانه شهر
مرد. امسال سال کم بارانی داشتیم. ماشیناش حتی در آب هم نیفتاده بود. توی ماسههای
سفیدکزده فرو رفته بود.
۱۳۹۱ خرداد ۲۹, دوشنبه
۱۳۹۱ خرداد ۲۸, یکشنبه
مرگ: یک
طاق باز دراز کشیدهام. سرم جور عجیبی داغ کرده و زبانم گزگز میکند. روی
شست پایم هم، آنجا که مو میروید، مقادیری میخارد. برای خودم بزرگ میکنم که
شاید الان لحظه مرگم رسیدهاست. امکانش هست که حشرهای سمی پایم را گزیده باشد. زبانم باد کند و بزرگ شود و کمکم به خِرخِر بیافتم. مسلما باید در این لحظات پیشینی مرگ، زندگی
گذشتهام جلوی چشمم بیاید. اما زندگی آینده یک نفر دیگر که امروز صبح بهاش فکر میکردهام
پیش چشمم مجسم میشود. پیر میشود، زن و بچهای ندارد، چند تا گلدان آپارتمانی
دارد که آنها را هم خودش نخریده. همسایه قبلی چند سال قبل که میخواست برود آورد
گذاشت توی تراساش. نه این که دلش به حال او سوخته باشد. گلدانها نامتناسب با
میزانِ گیاه تویشان خاک داشتند و سنگین بودند. آوردنشان به واحد بغلی تا بردنشان
به سر کوچه زحمت کمتری داشت. عصایش را توی خانه سالمندان یک جایی گذاشته و یادش
رفته کجا. شاید هم کسی آمده و بردهاش. حالا رفتن توی حیاطِ اینجا هم به دردسرش
نمیارزد. یک روز از آن روزهایی که یک لحظه آفتاب میآید و یک دقیقه بعدش همه جا
تاریک و ابری میشود، توی تخت بالا می آورد. پیرمرد کناری که حتی اسمش را نمیداند
و نمیداند که ناخنهای او برای چه بلند هستند، داد میزند که یکی به داد این
برسد. کسی چند دقیقه دیگر میآید. با همان ملحفهای که رویش بالا آورده دهانش را
پاک میکند و با اصرار روی تخت میخواباندش. دفعه دوم که بالا میآورد با همان
محتویات بالاآمده-نیامده خفه میشود و میمیرد. دارم فکرمیکنم شاید اگر آنشب پیشام مانده بود، شاید حتی اگر کمی هم ساز زده بود، شاید من هم بوسیده بودمش، اینجا و اینطور نمیمرد.
بهتر و بدتر مردنش را نمیدانم. فقط میدانم که یکجوردیگر میمرد. خودم را به میم
نزدیکتر میکنم و گرمای تنش را به تنم می مالم شاید جور دیگری بمیرم.
اشتراک در:
پستها (Atom)