۱۳۹۴ فروردین ۳, دوشنبه

سیاهی

دوباره این آدم های سیاه بعد از سال ها به جانم افتاده اند. سال ها بود که گورشان را گم کرده بودند و رفته بودند. سایه های لرزانی که شادی ام را از تنم می کشند بیرون. مثل سایه ی عده ای جزامی که پشت شان خم است و با دست هایی که در هوا چنگ می زنند طلب شادی می کنند. خنده هایم را می خواهند. شادی هایم را می خواهند بدزدند. ترسیده ام. دستم را می برم لا به لای موهایش و پشت گردن اش را با سرانگشتانم ناز می کنم. دارد با یکی راجع به خانم فلانی که فارماکولوژی دانشکده پزشکی درس می داد حرف می زند. هنوز سیاهی ها هستند. حتی صدایشان را هم می شنوم. مانند زجه هایی است که از قبرستان خیلی دوری می آید. از سروکول هم بالا می روند تا به من و خوشحالی ام برسند. در چشمانم زل زده اند ولی هر چه نگاه می کنم چشمی نمی بینم. گویا صورتک هایی پشت و رو هستند بر بدن هایی در حال احتضار. طرح اولیه نقاشی که رویش آب چرک آبرنگ ریخته. دلم چنگ می خورد. باید فراموش شان کنم. صدای موسیقی سالن دارد بیشتر می شود. به لباس قرمز تنم نگاه می اندازم به گل های بنفش رویش و سعی می کنم یادم بیاید وقتی برای اولین بار پوشیدمش چه قدر برای خودم خواستنی شده بودم.
کاوه نزدیکم می شود. می خواهم بلند شوم ولی با دست اشاره می کند که لازم نیست. تولدش است. تولد سی سالگی اش. از سر احترام برایم شراب قرمز آورده. می گوید: می دانم که مدتی است نمی نوشی ولی گفتم شاید .. و دستش را به طرفم دراز می کنم. لیوان شراب را می گیرم و انگشتم را تویش می زنم. بعد با لب هایم انگشتِ ترم را مک می زنم. لیوان را در دست چپم می گردانم. شراب از دید آدمی که سر گیجه گرفته در لیوان می چرخد. با انگشت روی لبه لیوان می کشم. اولش انگشتم روی دیواره کج و راست می شود و با حرکات مقطع می چرخد. بعد انگار لبه لیوان زیر انگشتانم لیز شده باشد. سرعت زیاد می شود و شراب شروع می کند به جیغ زدن.
-          چه صدای باحالی! چه جوری این صدا رو در میاری؟!!
کاوه مدتی است که رفته به مهمان تازه رسیده اش خوشامد بگوید. کادویی در دست دارد و صدای تشکر و تعارفشان می آید. دخترک با دسته عصامانندِ  چترِ زرشکی اش ور می رود. ما که آمدیم باران نمی آمد. چترش خیلی خیس نیست. حتما باران تازه شروع شده. حالت تهوع دارم. چند دقیقه ای است که شقیقه هایم دارند نبض می زنند. دلم نمی خواهد صدایم را وقتی دارم راجع به صدا در آوردن از لیوان نیمه خالی شراب حرف می زنم، بشنوم. اصلا نمی توانم چیزی بگویم. تمام تلاشم می شود بالا بردن ابروها به حالت تعجب و خمار کردن چشمانم که تازگی ها یاد گرفته ام. چیزی نزدیک به این که: تازه کجایش را دیده ای.  درحالی که می دانم که خیلی چیزهایم را هیچ وقت نخواهد دید.
می گوید که می رود چیزی، هله هوله ای، بخورد. از من هم می پرسد که چیزی می خورم یا نه؟ فقط سرم را تکان می دهم که نه و دوباره سرم را به سمت خوراکی تکان می دهم که یعنی تو برو چیزی بخور. سرم را می اندازم روی لیوان شراب و ناگهان از صدای قههقه ای سرم را بلند می کنم و بین آدم ها دنبال صدای خنده می گردم. به نظرم می رسد که همه دارند می خندند ولی هیچ کس را نمی بینم. آدم های سیاه جلویم زانو زده اند و دارند زجه می زنند. سرم را می اندازم پایین و چشمهایم را به هم فشار می دهم. یادم نمی آید چرا گفتم که برویم به مهمانی. اصلا حوصله سال جدید را ندارم. دلم می خواهد به سبک فیلم های خارجی بلند شوم بروم دستشویی و توی آینه به چشمهایم زل بزنم. یک مشت آب بپاشم به صورتم و بعد هم حالم خیلی بهتر شود. بعد تصور می کنم اگر آب به صورتم بپاشم ریمل کل صورتم را سیاه می کنم. گوشه مبل که فرو رفته ام، امن تر از هر جای دیگری به نظر می رسد.
آدم های سیاه را اولین بار وقتی داشتم اولین خانه تکانی ام را می کردم دیدم. خانه مان چهل و پنج متر بیشتر نبود و بر خیابان اصلی. دستکش  زرد پلاستیکی ساق بلندی دستم بود و همه محتویات آشپزخانه کف زمین. کلافه شده بودم. آمد و گونه ام را بوسیدم و گفت:
-          یه ذره چشات رو تار کن، دیگه سیاهی ها رو نمی بینی. چه کاریه می خوای توی همه کابینت ها رو تمیز کنی؟
منظورش از سیاهی ها دوده های روی دیوار آشپزخانه بود ولی من چشمهایم را تار کردم تا آدم های سیاه را نبینم. آن موقع هنوز خیلی دوستش داشتم و برای اولین بار بود که آدم های سیاه را در خانه می دیدم. گویی می خواستند تمامِ شادی ام را بگیرند. ترس در دلم می انداختند که نمی رسم آشپزخانه را تا فردا سال تحویل تمیز کنم. از آن روز به بعد بود که خانه زاد شدند. گفت می رود که شیرینی بخرد،  می گفت معلوم نبود فردا هم باز باشند. از خانه که رفت بیرون آدم های سیاه هم دیگر نبودند. همیشه وقتی او بود، وقتی عشق اش بود، سیاهی ها هم بودند. آن ها که می خواستند شادی من را بدزند و تا مدت ها مرا گیج کرده بودند که بالاخره از بودن اش خوشحالم یا از سیاهی ها می ترسم.
 با همه خداحافظی کرده ایم و داریم به سمت ماشین می روم. به همکلاسی فارماکولوژی اش تعارف می کند که برساندش. او می گوید خانه اش نزدیک است تا سیگارش را بکشد به خانه رسیده. دارد نم نم باران می بارد و من نمی دانم که آیا زیر این باران و بدون چتر می شود سیگار کشید یا نه. در ماشین را باز می کند و سوار می شوم. می گوید: می خوای امشب پیش من بمونی؟ فردا که تعطیله. صبح هم یه صبحونه می زنیم و بعدش هم می رسونمت. حله؟

سرم را به نشانه تائید به آرامی تکان می دهم. درحالی که دارم در ماشین را می بندم فکر می کنم: او هم می رود و سایه ها هم  با او می روند. من می مانم و لباس قرمزم با گل های بنفش اش و خوشحالی که دزدیده نخواهد شد.