۱۳۹۱ شهریور ۵, یکشنبه

ارواحِ کچل

داشتم با خودم فکر می‌کردم چه‌قدر مضحک است که عکس‌های لخت پرنس هَری برای خیلی‌ها دیدن دارند. بعد به طرز عجیبی ارتباط بین مشاوره رفتن و لخت شدن برایم روشن شد. فکر کردم شاید دیگرانی هم منتظرند که عکس‌های لخت من را کنار مشاورِ بلوندِ چشم خاکستری ببینند!
از جلسه پیش به بعد به این نتیجه رسیده‌ام که مشاور کسی است که برای مشکلات اسم بلد است. تو برایش توضیح می‌دهی و تازه اگر خیلی حواسش به حرف‌های تو باشد، فکر تولد آخر هفته دخترش نباشد و به قدر کفایت حضور ذهن داشته‌باشد نام مشکلت یادش می‌آید. مشاورها، یا حداقل این یکی‌شان، آدم‌ها را در دسته‌هایی شبیه دسته‌های پنج‌تاییِ ریاضیاتِ دبستان می‌گذارند تا شمارش‌شان از دست‌شان در نرود. یک سوال بی‌ربط می‌پرسند و تو بی‌حوصله جوابی می‌دهی. سریع  تو را افقی روی چهارتای قبلی می‌کشند و اگر به‌شان توجه نکنی مجبورت می‌کنند ــ درحالی که توی نخ دو نفری هستی که دارند توی خیابان جلوی ساحل از هم لب می‌گیرند ــ بگویی "دقیقاً". و بگویند: ویوی اینجا معرکه است مگر نه؟ و تو سرت را به علامت تائيد تکان بدهی، در حالی که داری حساب کنی از جایی که او نشسته منظره مورد نظر قابل روئیت است یا نه؟  
بعضی آدم‌ها کارشان به مشاوره که می‌رسد هر چه دارند روی دایره می‌ریزند و صدای مفتحضی از این دایره بلند می‌شود. من این‌طور نیستم. مشاورم هم از این جور آدم‌ها  ــ یعنی امثال من ــ خوشش نمی‌آید. هی ساعتش را نگاه می‌کند که وقتش بشود و بتواند بگوید: کلاینتِ ـ و نه مریضِ ـ بعدی‌ام منتظر است. ولی هر دفعه که بیرون می‌روم خبری از بعدی نیست.
نگاه‌کردنِ چند ثانیه‌ای بعضی‌ آدم‌ها تاثیرات عمیق‌تری در زندگی‌ام داشته‌اند تا این چند جلسه مشاوره که رفته‌ام. مثل شیمی‌درمانی رقت‌بار است. در حالی که با گوشت و پوستت درک کرده‌ای در حال احتضاری، به آن تن در می‌دهی. به روحت زخم می‌زنی مگر چند صباحی بیشتر زنده بمانی. مشاوره روحت را کچل می‌کند. درست شبیه احمدْ گنجشک. همان که تمام دوران ابتدایی، در کوچه پس‌کوچه‌های راه مدرسه به خانه هراسِ دیدن‌اش را داشتم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر