۱۳۹۰ مهر ۱۱, دوشنبه

ترسم از شوخی هم امروزم کند رسوا که هیچ*

بعضی‌ها چیزهایی را پنهان می‌کنند که برایم قابل درک نیست. چیزهایی که خواه ناخواه بعد از گذشتِ گاهی آشکار می‌شود. اصلاً انگار این ریاکاری جزیی از روحِ ملت ما شده‌است. این دوست ما چند هفته‌ای بود که سرکار نمی‌آمد. یک بار دیگر هم گفته بود که چون در حال نگارش پایان‌نامه‌اش است غالباً از خانه کار می‌کند. من اما، از سر محبت گفتم جویای احوالش شوم. از او شنیدم که همه چیز خوب است و دوستم روبه‌راه. من هم خوشحال و امیدوار که فلانی زودتر پایان‌نامه‌اش را بنویسد و فارغ از درس و مکتب شود. دیروز که بعد از یک ماهی آمد دانشگاه، دیدم شکمش برآمده و گویا دو نفر شده‌اند! با هیجان از پشت میزم سلام کردم و منتظر بودم که با هیجان پاسخی از این دست که ببین چه "خوشکل شدم" یا "قراره مامان شم!" بشنوم. ولی جواب سلامم جوری داده شد که یعنی بنشین سر جایت و سوال اضافه هم نپرس. تا حدی که من با خودم فکر کردم قرار نیست که تا هرکس یک هوا چاق شد، فکر کنی حامله است و یادم آمد که ای بابا من هم که شدم مثل مادرجانم! روزهای تعطیل که تا لنگ ظهر خوابیده‌ام و صورتم دو برابر حالت عادی‌اش شده، تا چشم مادرِ گرامی به وجنات پیکسلی شدهٔ ما از پشت پنجره اسکایپ می‌افتد، از زمان وقوع آخرین عادت‌ماهانه‌مان جویا می‌شوند و چون برنامه ما در هیچ چیز منظم نیست، باید قسم بخوریم و آیه بیاوریم از بیبی-چک و مادر جانمان هی و هی از بدی سقط بگوید که اگر خدایِ‌مادرخواسته و خدایِ‌من نخواسته حامله شدم بچه بی‌گناه را سر به نیست نکنم.

دیگر بی‌خیال توهمِ حامله انگاری خودم شده بودم که همان شب یکی از هم‌کارهایِ ذکورِمشترکمان را دررستورانی دیدم، وسطهای شام بود که پرسید: راستی فلانی را امروزدیدی؟ مِن و مِنی کرد و بعد سری تکان داد که آره؟ و من مانده بودم که چرا باید چنین چیزی را مخفی کرد. فوقِ فوقش نه ماه را به کسی نگویی! بعدش هم می‌خواهی بچه‌ات را زیرِ دامنت قایم کنی؟ مگر از بچه‌دار شدنت خجالت می‌کشی یا شاید فکر می‌کنی اگر به کسی بگویی آدم‌ها به یاد شب بسته شدن نطفه می‌افتند و شرمنده می‌شوی؟ الهام می‌گفت شاید می‌خواهند چشم نخورند. شاید می‌ترسند کسی که چشمِ دیدنِ شادی‌شان را ندارد، نفرین‌شان کند. بدا به حال کسی که فکر می‌کند اطرافیانش حسودانی‌ هستند که می‌خواهند چیزی از حق او بگیرند، نه آدمیانی که از شادی هم شاد می‌شوند و با هم می‌خندند نه به هم.

یادم می‌آید سال‌های اول دانشگاه برای خیلی‌ها عجیب بود که من سر همه کلاس‌ها کنار دوستِ‌پسرم بنشینم. حرف و حدیث پشت سرمان زیاد بود و طبعاً برای هر دومان ناخوشایند. محمد پیشنهاد داد که در دانشکده تظاهر کنیم که خیلی صمیمی نیستیم و مثل فلانی و فلانی بیرون دانشگاه به هم علاقه‌مند باشیم! نصف روز نگذشته بود که شاکی، قرارمان را نقض کردم. هیچ وقت تاب دورویی را نداشته‌ام. ادعا نمی‌کنم که می‌توانم تمامی چیزهایی را که به‌شان اعتقاد دارم را بلند بلند داد بزنم. گو این‌که بیشتر ملاحظه کاری‌ام از آن روست که کسانی را که دوست دارم نرنجانم. ولی اگر راهی را بروم، رد پایم را پاک نمی‌کنم.

*محتشم کاشانی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر