داشتیم هفتِ خبیث بازی میکردیم. تازه بازی را
یادم دادهبودند. فکر کردم روابط خیلیها هم به همین سیاق است. یک روزی، یک عالمه
کارت را تقسیم کردهاند با هم. بعد کم کم خسته شدهاند. از یکدیگر. از کارتهای
تکراریشان. بعد از کلی مباحثه، قرار میگذارند که یکی خال را انتخاب کند و دیگری هم مثل او بازی کند. دیگری که خستهتر شد اصرار میکند که قانون جدیدی بگذارند. سربازی
به میدان میآورد تا قاعده را عوض کند. بعد هم کارِ لج و لجبازی و انتقام بالا میگیرد. راه به راه، قوانین مسخره وضع میکنند تا شاید بازی ادامه یابد یا شاید
هم زودتر تمام شود. قانونِ هفت هم به گمانم لحظاتِ واپسینِ بازی وضع شده. برای
همین است که اسم بازی را گذاشتهاند هفتِ خبیث. آخرِ بازیهاست که اسمشان معلوم
میشود.
از اول میدانستم این بازیهایی که همه میخواهند
زودتر از دست کارتهایشان خلاص شوند آخر و عاقبت خوشی ندارند. گفتم من که خودم را
میشناسم، بیایم و سرخوش بازی کنم. آخرش هم حال بدهم به دوستی که تولدش بود تا زودتر از دیگران
ببرد. بیشتر از نصف کارتها دست من بود که بازی تمام شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر