وضعیت جالبی است. به عنوان یک مهندس وقتی مقالهای
را میخوانم به دنبال این هستم که مدلش کنم، با یک سیستم. ورودیها و خروجیهایش
را شناسایی کنم. ببینم چه چیز جدیدی در مقایسه با سیستمهای قبلی دارد؟ تا جایی که
امکان داشتهباشد اطلاعات را فشرده کنم و اضافاتش را بیرون بریزم. اما وقتی مقالات
فلسفی را میخوانم هر لغت برای خودش یک سیستم است. انگار با سیستمی متشکل از اجزای
گسترده روبهرو هستم. که یافتن کلمات کلیدی، برخی ساختارهای خاص گرامری و میزان
اهمیت هر کدام از آنها برای درک مطلب حیاتی است. این طرز فکر، هنگام خواندن مقاله،
برایم جالب و هیجانانگیز است. به روحیه پازلچینِ من شباهت بیشتری دارد. این که
سیستم را با ورودی و خروجیاش نشناسم. سیستم را بر اساس قوانین بیانشدهاش از دلِ
متن بیرون بکشم. اصلاً نمی دانم امکان پذیر است که سیستمی را با ابزارهایی از جنس
خودش شناخت یا نه. به نظرم ورودی و خروجی چیزی مستقل از سیستم هستند ولی شناخت یک
سیستم از طریق خودش، مثل نرگسِ پنج سالهای است که مینشست در سبد لباسها و دستههای
سبد را میگرفت تا خودش را بلند کند و تاب بدهد. کماکان اما، این جور تلاشها برایم لذت بخش
است. حداقلاش این است که آدم را قوی میکند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر