طاق باز دراز کشیدهام. سرم جور عجیبی داغ کرده و زبانم گزگز میکند. روی
شست پایم هم، آنجا که مو میروید، مقادیری میخارد. برای خودم بزرگ میکنم که
شاید الان لحظه مرگم رسیدهاست. امکانش هست که حشرهای سمی پایم را گزیده باشد. زبانم باد کند و بزرگ شود و کمکم به خِرخِر بیافتم. مسلما باید در این لحظات پیشینی مرگ، زندگی
گذشتهام جلوی چشمم بیاید. اما زندگی آینده یک نفر دیگر که امروز صبح بهاش فکر میکردهام
پیش چشمم مجسم میشود. پیر میشود، زن و بچهای ندارد، چند تا گلدان آپارتمانی
دارد که آنها را هم خودش نخریده. همسایه قبلی چند سال قبل که میخواست برود آورد
گذاشت توی تراساش. نه این که دلش به حال او سوخته باشد. گلدانها نامتناسب با
میزانِ گیاه تویشان خاک داشتند و سنگین بودند. آوردنشان به واحد بغلی تا بردنشان
به سر کوچه زحمت کمتری داشت. عصایش را توی خانه سالمندان یک جایی گذاشته و یادش
رفته کجا. شاید هم کسی آمده و بردهاش. حالا رفتن توی حیاطِ اینجا هم به دردسرش
نمیارزد. یک روز از آن روزهایی که یک لحظه آفتاب میآید و یک دقیقه بعدش همه جا
تاریک و ابری میشود، توی تخت بالا می آورد. پیرمرد کناری که حتی اسمش را نمیداند
و نمیداند که ناخنهای او برای چه بلند هستند، داد میزند که یکی به داد این
برسد. کسی چند دقیقه دیگر میآید. با همان ملحفهای که رویش بالا آورده دهانش را
پاک میکند و با اصرار روی تخت میخواباندش. دفعه دوم که بالا میآورد با همان
محتویات بالاآمده-نیامده خفه میشود و میمیرد. دارم فکرمیکنم شاید اگر آنشب پیشام مانده بود، شاید حتی اگر کمی هم ساز زده بود، شاید من هم بوسیده بودمش، اینجا و اینطور نمیمرد.
بهتر و بدتر مردنش را نمیدانم. فقط میدانم که یکجوردیگر میمرد. خودم را به میم
نزدیکتر میکنم و گرمای تنش را به تنم می مالم شاید جور دیگری بمیرم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر