نمیدانم برای شما هم همین طور است یا نه. اما برای من این طور شد که از یک جایی به بعد حساب سن و سالم را از دست دادم. یعنی کم کم برایم فرقی نداشت که چند سالم است. از یک جایی به بعد دیدم که سالهایم مساوی نگذشتهاند و خب سالهای نامساوی را که نمیشود با هم جمع کرد و شمردشان. این که بنشینی و سالها را اندازه بگیری که کدامشان طولانیتر گذشته هم با در نظر گرفتن تنبلی و وسواس مفرطم تقریبا غیرممکن است. این است که از یک جایی به بعد دیگر حساب سنم از دست رفت. شمردن چیزهای دیگرمثل تارهای سفید موهایم، تعداد بارهایی که قورمه سبزی با سبزی تازه درست کردم، یا تعداد عیدهایی که خانه نبودم برایم معنادارتر شد. امسال سومین عیدی است که نمیتوانم در آغوش بگیرمشان. امسال که بگذرد به حساب من میشود یک قرن که دور از خانه بودهام...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر