یکی از دردهای غربت این است که وقتی نویسندهای که کتابهایش را خواندهای میمیرد و دوست داری بروی یکی یکی کتابها را از کتابخانهات برداری، "سووشون" را با کاغذ یادداشتهای کاهی لایش از کتابخانه بابا کش بروی، بعد هم پشتت را بدهی به تختی که بوی شوفاژ میدهد و چمباتمه بزنی، نمیتوانی. نمیتوانی خاطرههایت را لمس کنی. درغربت مجبوری از اول خاطرههایت را بسازی. فکرش را بکن اینجا باید بروی یکجایی را مثل انتشارات خوارزمی پیدا کنی و "به کی سلام کنم" را از طبقه بالای قفسههای فلزی پایین بکشی. کتابخانه این دانشگاه هم که اصلا به کتابخانه دانشگاه تهران نمیماند. که کیف کولیات را دم در بدهی به آقای مسئول و یک سکه طلایی با شماره سیاه رویش بگیری و منتظر شوی اسم کتابت توی لولههای کذایی مکیده شود و کتابت از توی ماکروفرمانندی نزول اجلال کند. راستی چند سال طول میکشد که اینجور خاطرهها را اینجا بسازی؟ تازه این را هم در نظر بگیر که اینجا تماممدت باران میبارد و نصف خاطرات کتاب خواندنت زیر درختها را باید یک جور دیگر پر کنی. به نظرم خیلی طول میکشد. خیلی زیاد.
راستی این کتاب آخریرا -که ترجمه یکسری داستان کوتاه از سیمین دانشور بود- کجا گذاشتم؟ اسمش چه بود؟ وقتی خریدمش تا مدتها توی داشبرد ماشین مانده بود. یادم میآید از اسمش خوشم نیامده بود.
پینوشت: اسم کتاب ماهعسل آفتابی بود.
خیلی چسبید! بسی نشاط رفت.
پاسخحذف