مانیتورْ خاک گرفته. جابهجا لکههای بیشکل و
بدقواره دیده میشود. آفتاب از پنجره رویِ صفحه افتاده. لکهها میشوند کسره و
فتحهٔ نابهجا. معنی جملهها به هم میریزد. دیگر نمیتوانم بفهمم که "عشقْ نمیتوان
مُردن*" یا "عشقِ نمیتوانِ مُردن". تصویر تو هم خاک گرفته. بازدیدناش برایم معنا
ندارد. شاید یک زمانی میشد باور داشت به چیزهایی از این باب که: "با عشق نمیتوان مردن". ولی مهربانم، مردن
ناگزیر ماست نه عشق. صفحهها خاک میگیرند و معنا از دست میرود. کلمات که روزگاری
دلفریب بودهاند، با قدری خاک، خار میشوند و میروند در چشم. گویا باید کر ولال
شد تا به زبان اشارهها ایمان آورد.
* ترجمه شعری از هرمان هسه
پس نوشت: گویا به زبان اشاره ها هم نمی توان ایمان داشت. باور ندارید بروید ببینید درمراسم بزرگداشت ماندلا زبان اشاره ها چه می گوید!
پس نوشت: گویا به زبان اشاره ها هم نمی توان ایمان داشت. باور ندارید بروید ببینید درمراسم بزرگداشت ماندلا زبان اشاره ها چه می گوید!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر