پتک بر سرم،
بوی
خون ز دامنم،
آهنِ قراضه این تنم.
تو در چهارچوبِ در ظهور میکنی،
نیاز من
به بودنت گمان کنم دلیل تعجیل در ظهور توست!
حرف میزنیم، قدم میزنیم، شام میخوریم، پیاله
میزنیم.
دوباره اثباتِ تجربی برای یک حکم ساده جهان: نمیشود
که بیپرده گفت و شنید.
از قضای روزگار ایندفعه، داد هم نمی توان!
عجیب است از کافری چون من، دل دهد به منجیِ
دیگری.
یحتمل علتش هورمونی است!
بارها ظهور کردهاید و سقفِ آسمان من همان تیرهای
که بود،
چرکی کثیف دمدم غروب که بوی زنگ میدهد آسمانِ بستهٔ
مرا.
همصدا با تمام منجیانِ پیزوری، ناله سر میدهی:
"تو هم که باز پریودی".
پتک بر سرم،
بوی
خون ز دامنم،
آهن قراضه این تنم،
دعوت از تو بارِ آخرم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر