پرده اول: خانهی کوچهی منیژه، گرم، بوی قورمه
سبزی، آفتاب تا وسط اتاق- من: پانزده ساله، بداخلاق و از سر امتحان آمده-
تو: صدای خندهات گم است میان خندههای ندا و نسترن. من: میآیم دعوایتان کنم. تو:
میخندی و قلقلکم میدهی. من: میخندم.
پرده دوم:خانه یالتا پِلِيس، سرد، بویِ نم،
تاریک و ابری- من: بیست و هشت ساله، بی خبر و از سر امتحان آمده-- تو: ناگهان برای
همیشه رفتهای. من: ....
میدانی حسرت چه را میخورم. آنشب که از کنفرانس فیزیکِ همدان آمدم جلوی دوستم خجالت کشیدم که پسر همسایهمان از پشت بالکن که مرا دیده ذوق کرده و دویده به استقبالم. اخم کردم که یعنی زودتر برو خانهتان. از خودم بدم میآید. از خودم متنفرم.
:(
پاسخحذف