خانه تاریک است با اینکه اینجا و آنجا چراغهای
جداافتادهای روشن هستند. هنوز پاهایم از کوهنوردی آخر هفته کوفته است. حال ندارم
بلند شوم و چراغهای دیگر را روشن کنم. تابستان تمام نشده، روزها کوتاه شدهاند.
چشمانم هم گول خوردهاند و مدام پلکها روی هم میافتند. یاد حرف امروز دکتر میافتم:
"شما در خانوادهتان سابقه ابتلا به سرطان پوست ندارید؟ با این که رنگ خال و
مشخص بودن مرزش، نشانههای خوبی هستند اما
در مورد خالی که به خودی خود به خونریزی بیافتد احتمال سرطان پوست وجود
دارد." یادم میافتد که دکترها زودتر از همه باور میکنند که میشود همین یک
لحظه بعد نبود و فکر میکنم خوش به حالشان. الان دیگرچشمهایم بستهٔ بستهاند. یاد
کسی میافتم که یکبار عاشقانهای برای خالِ گونهام سروده بود. از خودم میپرسم
وقتی سرش خیلی نزدیک به گونهام بود، احتمالش را میداد که این خال سرطانی شود؟
اتفاقا دیشب هم خوابش را دیدم. سالهای زیادی است که همدیگر را ندیدهایم و
رنگ و رویش هم
در خوابهایم و هم در خاطراتم رفتهاست. آنوقتها ده سال بزرگتر بودنش یک قرن به نظر میرسید. آرام بود و الان که دارم این کتابِ کریپکی*
را میخوانم نتیجه میگیرم که آن موقعها زندگی برایش ضروری غیرِپیشینی بود. فکر
میکنم اگر تمام این ده سال را فقط و فقط بافتنی بافتهبودم، چیز نزدیکتری به او میشدم
تا الان که اینجایم. چراغهای خانه پرنورتر شدهاند و از پشت پنجره پرهیب آدمهایی
که به خانهشان میروند دیده میشود. بلند میشوم که بروم بادنجانها را توی فر
بگذارم. کشکِ چند روزْ مانده ممکن است خراب شود.
* نامگذاری و ضرورت ترجمه کاوه لاجوردی- نشر هرمس
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر