چند روزی است صدایشان را نشنیدهام. دلم آشوب
است. برمیدارم و شمارهٔ مادر را میگیرم. نفس نفس میزند و میگوید خانهٔ
مادربزرگ است. با این که از شنیدن صدایم ذوق کرده سریع از خودش میگذرد و میگوید
پول تلفنات زیاد میشود بیا با مادربزرگ حرف بزن. دفعه قبل که با هم حرف میزدیم،
گفت از وقتی که پای مادربزرگ برای سومین بار شکسته است دیگر حتی با واکر هم نمیتواند
راه برود. روحیهاش خیلی ضعیف شده و فقط چمش به دراست تا بچهها و نوهها بیایند و
سراغی ازش بگیرند. میخواستم بگویم بهاش بگوید سرش را به کاری گرم کند. بعد دیدم
زنی که از چهاردهسالگی ده تا بچه به دنیا آورده و نهتایشان را که زنده ماندهاند
بزرگ کرده، که نوه ششماهه بهدنیاآمدهٔ دختر دانشجویش را که سرِزارفته بزرگ
کرده، چه وقت داشته که برای خودش سرگرمی دست و پا کند. هنوز بچه اولش ازدواج
نکرده، مادرش مریض میشود. بعد از آن هم زندگیاش به نگهداری از پدر و مادر خودش
و پدرشوهر و مادرشوهرش که عمو و زن عمویش هم بودهاند گذشته. به قول خودش میت که
ترس ندارد. چک و چانه همهشان را هم خودش بسته است. زندگیاش خلاصه شده در
مراقبت از همه. اینقدر از همه مراقبت کرده که تمام تیزیهای صورت و بدنش نرم شدهاست.
حتی صدایش هم گرد و نرم است. راحت توی گوشم قل میخورد و یک راست میرود مینشیند
کنج دلم. استخوانهایش هم برای همین است که نرم شدهاند و راهبهراه خرد میشوند.
بعد از هفتاد هشتاد سال بعید نیست که تنِ آدم جوری شود که به روحیهاش بیاید! میگوید:
"به امید خدا دکترایت را بیست میگیری و برمیگردی پیش خودمان. درخت خرمالو
امسال خیلی خرمالوهای خوبی نداده. مادرت شاهده. سرما زده همهشان را سیاه کرده.
ایشالا سال بعد خودت میایی یه دونه از درشتهاش رو میچینی." اگر زنده بودم
هم ترجیعبند اکثر جملههایش است. آخرش میگوید: "خدا عاقبت پدرت را به خیر
کند که راضیه مادرت چند روز یه بار بیاد پیش من." هنوز هم فکر میکند که هر
کاری که بیرضایت شوهرانجام شود، معصیت است. مادربزرگ نهایت انعطاف و نرمی است.
آغوشش سدی است که هر موجی را به ساحل مینشاند. آغوشش همان است که آن شبی که خانهمان
موشک خورده بود و خیابان را بسته بودند و فکر میکردیم خانهمان آوار شدهاست، امنترین
پناهگاه دنیا بود. تازگیها تمایل عجیبی دارم که بفهمم دنیا را چهطور میبیند. که
خانم فاطمهزهرا چگونه نرمش کرده است. که چهطور از بچههایش هیچ نمیخواهد جز آنکه
روضههای چهارم ماه را در خانهاش برگذار کنند. که چهطور سر جنگ با هیچ چیز و هیچ
کس ندارد.
یاد امروز صبح میافتم که مادر یکی از اساتید
دانشکده را در آسانسور دیدم. از چین و چروکهای دست و صورتش به گمانم هم سن و سال
مادربزرگ است. گویا اولین استاد زن دانشگاهمان بوده و پدرش برای تحصیل او را از
ایتالیا به آمریکا فرستاده. همین یک فرزندِ جناب استاد را بیشتر ندارد و همان
اوایل از شوهرش که با کار کردنِ او مشکل داشته جدا شده است. شلوار طوسی اتو شده اش
را به طور اغراق آمیزی تا نزدیکیهای دندههایش بالا کشیده و کفشهای کتانی شیری
رنگی به پا دارد. استخوانهای همهجایش بیرون زده است. آب دهانش را که قورت میدهد
چیز تیزی حدود ده سانت روی گردن چروکش بالا و پایین میرود. حتی نگاهش هم تیز است.
از بالای عینک قاب مشکیاش زیرچشمی زیر و بالایم را برانداز میکند. لبخند میزنم.
لبخند که میزند گوشهٔ لبش در یک طرف بالاتر میرود. دستش را از فرق سرش به پایین
روی موهایش میکشد و موها را به هم میچسباند و همین طور که دارد از آسانسور
بیرون میرود کرکهای روی آستیناش را با حرکت سریع دستش دست میتکاند . در آسانسور
بسته میشود.
گوشی توی دستم مانده و اشتباهی دوباره شماره را
گرقتهام. صدای اپراتور ول نمیکند که موجودیتان پنج دلار و شصت و سه سنت است و
شماره مورد نظرتان را وارد کنید. همین طور که دارم کلنجار میروم محترمانه صدایش
را ببرم، فکر میکنم مادر بزرگ نرم است و مادر جنابِ استاد تیز. من نه تیزم نه
نرم. ملغمهای هستم عجیب: منحنی و مضرس. سر معدهام میسوزد. فقط
پنیر موتزارلا داریم و نان سنگک فریز شده. به مادر قول دادهام که امشب شام بخورم.