مقدمه
پمپ های شهود چه
هستند؟
شما با دست خالی و بدون ابزار نمی توانید نجاری کنید،
با ذهن خالی- بدون ابزار- هم نمی توانید بیاندیشید.
-- بو دالبام
اندیشیدن دشوار است.
اندیشیدن در مورد برخی مسایل آن قدر دشوار است که حتی اندیشیدن به "اندیشیدن
در مورد آن مساله" سرتان را به درد می آورد. دوست نوروسایکولوژیست من- مارسل
کینسبورن- اعتقاد دارد که تمام دشواری اندیشیدن از آن جا ناشی می شود که راه ِسنگلاخیِ
رسیدن به جواب درست با بیراهه های بن بستی که در نگاه اول وسوسه انگیز می آیند،
اشتباه می شود. تمام تلاش ما در اندیشیدن، در راستای خودداری از رفتن به این
بیراهه هاست. باید زرهی آهنین بر تن داشته باشیم تا بتوانیم مساله را حل کنیم. آه!
به حقیفت که چه کار دشواری!
داستان مشهوری درباره "وان
نیومن" ریاضی دان و فیزیکدان مشهورنقل شده است. همان وان نیومنی که ایده
تورینگ را -(که ما الان آن را ماشین تورینگ می نامیم) به یک ماشین محاسبه الکترونیکی واقعی تبدیل کرد
(که ما آن را ماشین وان نیومن می نامیم، مانند همین لپ تاپ یا تلفن همراه
هوشمندتان). نیومن متفکر با ذوقی بود و به خصوص برای نبوغ درخشانش در انجام
محاسبات پیچیده ذهنی شهره بود. این داستان هم مثل تمامی داستان های مشهور به طرق
مختلفی نقل شده است. در یکی از این نقل ها، یکی از همکاران نیومن معمایی را برای
حل پیش او می آورد. معما یک راه حل دشوار، با محاسبات فراوان و یک راه حل بسیار
ساده و هوشمندانه- از آن هایی که در یک لحظه به ذهن می آید- دارد. همکارِ نیومن
معتقد است که ریاضی دان ها معما را به روش دشوار حل می کنند و دوستان فیزیک دان ِتنبل
تر و درعین حال باهوش تر! لحظه ای تامل می کنند و به راه سریع و ساده می رسند.
نیومن کدام را پیدا خواهد کرد؟
معما به این شکل بود:
دو قطار در فاصله 100 مایلی از هم به هم نزدیک می شوند، یکی با سرعت 30 مایل در
ساعت و دیگری با سرعت 20 مایل در ساعت. پرنده ای با سرعت 120 مایل در ساعت از قطار
اولی به سمت قطار دوم حرکت می کند و وقتی به قطار دوم می رسد بر می گردد. پرسش این
است: "پرنده قبل از برخورد دو قطار چند مایل پرواز کرده است؟" نیومن به
سرعت جواب داد: 240 مایل.
-"اه!". فکر
می کردم تو از روش سخت تر بری و سری نامتناهی رو جمع بزنی!
–"ای بابا!"
نیومن با شرمندگی به پیشانی اش کوبید و گفت: یه راه ساده تر هم هست! (اشاره: چه
قدر طول می کشد تا دو قطار به هم برسند؟)
برخی افراد، مثل نیومن،
نوابغ طبیعی هستند و می توانند به راحتیِ نسیم از میان درهم پیچیدگی ها بوزند. عده
ای هم به دنبال حقیقت در گِل، دست و پا می زنند، اما نیروی حماسی
"اراده" ای دارند که کمکشان می کنند دراین مسیر دشوار بمانند. می ماند بقیه
ما، که نابغه محاسبه گرنیستیم و در عین حال هم کمی تنبلیم، اما هنوز هم مشتاق درک
آن چه در اطرافمان می گذرد. حال این که،
چه از دستمان بر می آید؟ ما می توانیم از هزاران ابراز اندیشیدن استفاده کنیم. این
ابزارهای مصنوعیِ این امکان را برایمان
به وجود می آورند که با اطمینان خاطر و به آسودگی درمورد مسائل دشوار بیندیشیم. این کتاب مجموعه ای است
از ابزارهای فکری مورد علاقه من. قصدم
این نیست که در اینجا تنها آن ها را شرح دهم. دلم می خواهد که ذهن شما را به آرامی
در گذاری ناخوشایند به یک چشم انداز کاملا رادیکالِ معنا ، ذهن و اختیار ببرم. ابتدا
از ابزارهایی که ساده تر و عمومی تر هستند و کاربردهای زیادی در موضوعات مختلف
دارند، شروع می کنیم. سپس، به معرفی ابزارهایی که که برای اهداف خاصی طراحی شده
اند می پردازم. ابزارهایی که هدف اصلی آن ها این است که ایده های وسوسه انگیز
نادرستی که متفکران را به درد سر می اندازند، از سر راه بردارند.
همچنین ابزارهای ناثواب فکری که در ظاهر قانع کننده به نظر می رسد و اگر مراقب
نباشید ممکن است گمراه تان کنند را نیز مورد کاوش قرار می دهیم. درنهایت چه به
مقصد نهایی که نشان تان می دهم برسید – و تصمیم بگیرید که با من بمانید – یا نه،
این سفر شما را با راه های جدید اندیشیدن در مورد موضاعات مختلف و فکر کردن به فکر
کردن، مجهز می کند.
شاید حتی بتوان ریچادر فیمن فیزیک دان را نابغه
ای اسطوره ای تر از وان نیومن دانست. او که
در واقع از موهبتِ داشتن ذهنی طراز اول در سطح جهانی برخوردار بود، بدش هم نمی آمد
که اوقات خوشی داشته باشد و مشخصا یکی از خوشی هایش این بود که فوت و فن های ذهنی اش
را که زندگی را برای او راحت تر می کرد، با ما به اشتراک بگذارد. ما همگی باید به
خاطر این مهم از او سپاس گزار باشیم. مستقل از این که چه قدر باهوش هستید، زمانی
که راه راحت تر را بر می گزینید، باهوش تر ظاهر شده اید. زندگی نامه های او که به قلم خودش نوشته شده اند
-منظورم کتاب " آقای فیمن حتما دارید شوخی می کنید!" و "چرا
برایتان مهم است که دیگران چه فکری می کنند؟" است- که باید در فهرست (حتمی) باید-خوانده-شوندهای یک خواننده متفکر و
مشتاق باشد. این کتاب ها اشارات زیادی دارند در باب این که چگونه اندیشیدن تان را کنترل
کنید یا این که چه طور وقتی گیر افتاده اید و چیزی به ذهن تان نمی رسد، با یک
نمایش ساختگی شنونده تان را مسحور کنید. با الهام از مشاهدات غنی و سودمندی که در
کتاب های فیمن آمده و با نظر به صراحت کلامش در باب این که ذهنش چگونه کار می کرده،
تصمیم گرفتم که من هم آستین بالا بزنم و پروژه مشابهی را به سرانجام برسانم که هدف
بلند پروازانه اش این است که شما را متقاعد کنم درباره موضوعاتی که تاکنون راجع
بهشان سخن گفته ام، از دید من بیاندیشید. در این مسیر شاید مجبور به تفصیل کلام شوم تا
عقاید جاخوش کرده در ذهن تان را کمی تکان دهم، اما همیشه دستم برایتان باز خواهد
بود و هیچ حقه ای در کار نیست. اصلا یکی از اهداف اصلی ام این است که در طول مسیر
به شما نشان دهم که چرا و چگونه دارم این کارها را انجام می دهم.
مانند تمامی پیشه ورزان، آهنگران هم به ابزار
کارشان نیازمندند، اما بنابر یک نظر قدیمی (که شاید دیگر منسوخ شده باشد) آهنگران تنها
پیشه ورزانی هستند که ابزار خود را، خود می سازند. نجاران اره و چکش خود را نمی
توانند بسازند، خیاطان قیچی و سوزن شان را. و ساختن آچار لوله کشی از دست لوله کش ها
بر نمی آید. اما آهنگران می توانند پتک و سندان، انبر و سیخ کوره را از همان آهنی
که به عنوان مواد خام استفاده می کنند، بسازند. در مورد ابزار فکری چه طور؟ چه کسی
آنها را می سازد؟ و از چه ساخته شده اند؟ فیلسوفان برخی از بهترینِ این ابزارها را
خودشان با استفاده از ایده ها و چیدمان دانش و اطلاعات ساخته اند. رنه دکارت برایمان مختصات دکارتی را ساخته،
محورهای مختصات x و y که بدون آن حساب دیفرانسیل و انتگرال ( که خودش ابزار بی نظیر فکری است که
به طور همزمان توسط اسحاق نیوتن و گوتفرید ویلهلم لایب نیتز فیلسوف شکل گرفت) تقریبا
غیر قابل تصور بود. بلز پاسکال نظریه احتمال را برایمان پایه گذاری کرد تا
بتوانیم به راحتی شانس شرط های مختلف را محاسبه کنیم. کشیش، توماس بیز که ریاضیدان با استعدادی هم بود، قضیه بیز را به ما
داد تا آن را ستون تفکرات آماریِ بیزی قرار دهیم. اما بسیاری از ابزارهایی که در این
کتاب با آن ها روبه رو خواهیم شد از ابزارهای سیستماتیک ریاضیات و سایر علوم ساده ترند.
آنها ابزارهای دم دستی ذهن هستد که برخی از آنها را در اینجا معرفی می کنم:
برچسب ها:
گاهی اوقات فقط صرف ایجاد
یک نامِ واضح برای بعضی چیزها کمک می کند که ردشان را در ذهن از دست ندهیم و وقتی
در ذهنمان با چیزهای دیگر کلنجار می رویم، آن ها را بهتر درک کنیم. در میان برچسب
ها، مفید ترین شان، همانطور که بعدا خواهیم دید، برچسب های هشدار یا خطر هستند.
این برچسب ها هشدار می دهند که خطرِ اشتباه در آن حوالی وجود دارد.
مثال ها:
برخی فیلسوفان اعتقاد دارند که آوردن مثال در
استدلاشان اگر تقلب محسوب نشود، خیلی هم مورد پسند نیست. برخلاف نویسندگان که با
مثال زدن نوشته شان را درخشان تر می کنند. نویسندگان به این می بالند که با
کلماتشان این کار را انجام می دهند و فیلسوفان به این مفتخرند که هنرمندانه مفاهیم
انتزاعی تعمیم داده شده را همانند یک ریاضی دان، با دقت و مرحله به مرحله به اثبات
نهایی نزدیک تر می کنند. دست مریزاد! اما نباید از من هم خرده بگیرند که چرا
کارهایشان را تنها به عده اندکی از شاگردان مستعدم معرفی کنم. فهم این گونه استدلال
ها برای عموم دشوار است. دشوارتر از چیزی که باید باشد.
تشابه و استعاره:
این که ویژگی های یک موضوع پیچیده را با ویژگی های
موضوع پیچیده دیگری که فکر می کنیم آن را درک کرده ایم مشابهت دهیم، یکی از
ابزارهای بسیار قدرتمند و مشهور ذهنی است. اما باید بدانیم که اگر تشابه یا
استعاره مان خیلی درست و درمان نباشد همین ابزار کار دستمان خواهد داد.
مرحله بندی:
شما می توانید با کمک یک نردبان هم دیوار خانه
تان را رنگ بزنید، هم سقفتان را تعمیر کنید و هم لوله هواکش را عوض کنید. می
توانید به دفعات نردبان را جا به جا کنید و هی بالا و پایین بروید و در هر جا به
جایی بخش اندکی از کار را سر و سامان دهید. می توانید هم از اول بنشیند و برای
خودتان نقشه راه بکشید. مشخص کنید که در هر مرحله چه کاری باید انجام شود. این گونه
با دردسر کمتری کار را به پایان می رسانید. بسیاری از ابزارهای ارزشمند این کتاب
مثال هایی از مرحله بندی کردن هستند. ممکن است کمی طول بکشد تا مرحله بندی تان
تمام شود، اما در نهایت می توانید از پس طیف گسترده ای از مسایل همزمان برآیید.--
بدون آن که اصلا لازم باشد نردبان را تکان دهید.
و در نهایت هم ابزارهایی که من آنها را پمپ های
شهود می نامم.
آزمایش های فکری
از ابزارهای مورد علاقه فیلسوفان هستند، جای تعجب هم نیست. وقتی می شود با استنباط
های هوشمندانه ذهنی جواب قانع کننده برای پرسش ها یافت، آزمایشگاهِ دیگری لازم
نیست. این آزمایش های فکری فقط منحصر به فیلسوفان نیستند. دانشمندان زیادی از گالیله
گرفته تا انیشتین، به خوبی از آزمایشات فکری بهره جسته اند. برخی از آزمایشات فکری
که عمدتا به شکل برهان خلف
به کار می روند مانند گزاره های دقیق (منطقی) قابل تحلیل هستند. در این نوع برهان،
از خلافِ آن چه قرار است نتیجه گیری شود آغاز می کنیم و درنهایت به تناقض می رسیم.
این نشان می دهد فرض مان ( یا حداقل تمام فرض مان) نمی تواند درست باشد.
یکی از اتبات های
مورد علاقه من، با استفاده از این روش، منسوب به گالیله است. مساله این است: اجسام سنگین سریع
تر از اجسام سبک تر سقوط نمی کنند (هنگامی که اصطکاک ناچیز است). گالیله می گوید
فرض کنید که سنگ سنگین تر A
سریع تر از سنگ سبک تر B
سقوط کند، اما اگر A را
به B ببندیم، چون
سنگ B سبک تر است و سرعتش کمتر
از سنگ A خواهد بود و
سرعت هر دویشان را کمتر می کند. اما از طرفی، جسم جدیدی که متشکل از سنگ A و B
است، از هردویشان سنگین تر خواهد بود و سرعت بیشتری از هردو خواهد داشت. در نتیجه
بستن A به B از طرفی سرعت سقوط را کاهش می دهد
و از طرف دیگر افزایش، که یک تناقض است.
آزمایش های فکری کمتر
دقیق، اما به همان میزان موثرِ دیگری نیز هستند: داستان های کوتاهی که طوری طراحی
شده اند که به قلب شنونده رسوخ کنند و او را وادارند که بگوید: "بله، دقیقا
همین طور باید باشد!". من این ها را پمپ های شهود می نامم.
اولین بار وقتی داشتم
در جمعی آزمایش ذهنی اتاق چینی معروفِ فیلسوف جان سرل را نقد می کردم از اصطلاح
پمپ های شهود استفاده کردم. برخی از متفکران فکر کردند قصدم این است که با این اصطلاح،
این روش ها را تحقیر یا بی اعتبار کنم. برعکس،
من عاشق پمپ های شهودم! به این معنا که برخی از پمپ های شهود بی نظیرند ، برخی کمی
مشکوک می زنند، و تنها عده کمی شان گمراه کننده هستند. پمپ های شهود نیروی محرکه
قوی برای فلسفه در طی سال های متمادی بوده اند. آن ها نسخه فیلسوفان از پندهای قدیمی هستند که حتی قبل از
وجود فلاسفه نیز به عنوان ابزارهای فوق العاده فکری به کار می رفتند.
اگر شما تا به حال
به طور آکادمیک فلسفه خوانده باشید، به احتمال زیاد با موضوع غار افلاطون که در
کتاب جمهوری آمده، آشنا هستید. غاری که در آن مردم در زنجیر هستند و تنها می
توانند سایه اجسام واقعی را بر روی دیوار غار ببینند. یا حتما به مثالِ افلاطون
در کتاب مینون
درباره آموزش هندسه به پسرک برده برخورده
اید. نمونه دیگرش شیطانِ خبیثِ دکارت است، که تمام نیت اش برآن است که دکارت را
گمراه کند و چیزهایی را به او نشان دهد که واقعیت ندارند (در واقع می خواهد دنیایی مجازی را به عنوان دنیایی واقعی به دکارت
بیاندازد) یا نمونه دیگر، دولتِ طبیعتِ
هابز است، که در آن زندگی خشن، بی رحم، و کوتاه است. اما این ها هیچ کدام به
اندازه داستان "چوپان دروغگو" یا داستان
"جیک جیک مستونت که بود، وقت زمستونت نبود؟" مشهور
نیستند. این داستان ها طوری طراحی شده اند که پمپ های شهود را به کار بیاندازند.
غار افلاطون قرار
است چشم مان به را به چگونگی درکِ واقعیت باز کند و مکالمه سقراط با پسرک
برده، قرار است دانش فطری درونِ ما را نشان دهد، شیطانِ خبیثِ دکارت منبع غایی
تولید شک و تردید است و دولتِ طبیعتِ هابز تمثیلی است برای آن که وضعیت کنونی
جوامع را با آن بسنجیم. این ها به مثابه ملودی های ماندگارِ فلسفی هستند، که سال
ها پس از آن که استدلالات پیچیده مربوط به شان فراموش شده اند، در خاطر دانشجویان
می مانند. یک پمپ شهود کارآمد
از تمامی نسخه های موجود خودش حتی ماندگارتر است. ما انواع مختلفی از پمپ های شهود
معاصر را، از جمله آن هایی که کمی پای شان می لنگد!، در نظر خواهیم گرفت. هدفمان
هم این خواهد بود که بفهمیم آن ها برای چه کاری خوب هستند، چگونه کار می کنند، نحوه
استفاده از آن ها چگونه است و حتی چگونه انواع جدیدی از آن ها را بسازیم.
در اینجا مثال ساده
"زندان بان عجیب" را می زنم:
زندان بان داستان
ما هر شب منتظر می ماند تا تمام زندانیان بخوابند و بعد می رفت و در همه سلول ها
را باز می کرد و آن ها را برای ساعت ها باز می گذاشت. سوال این است: آیا زندانیان
در این شرایط آزادند؟ آیا آن ها فرصت (اختیار) ترک کردن زندان را دارند؟ در
حقیقت نه. چرا که نه؟
یا مثالِ "جواهرات
در سطل آشغال". همیشه این امکان وجود
دارد که کسی ناخواسته طلا و جواهرش را در سطل آشغال ریخته باشد. در همان سطل
آشغالی که شما هر شب از کنارش قدم زنان رد می شوید. این ممکن است یک فرصت طلایی به
نظر برسد که وضع شما را از این رو به آن رو کند، اما در حقیقت این یک فرصت طلایی
نیست چون احتمال وقوعش بسیار بسیار اندک است. این دو مثال ساده بخش هایی از
شهودتان را غلغلک می دهند که شاید در نگاه اول خیلی هم بدیهی به نظر نرسند: اهمیت دسترسی به اطلاعات
در مورد فرصت های طلایی در زمان مناسب، یعنی در زمانی که بتوانیم براساسش کاری
انجام دهیم و تمایلِ ما به
انتخابِ "آزاد"،–دوست داریم این طور فکر کنیم- دوست داریم فراموش کنیم که
نباید بخواهیم که از بند "نیروهای خارجی" رها شویم. اراده آزاد ما را از
بندِ بافتارِ(Context) علت و معلولی
نمی رهاند؛ در واقع ما نیازمند آن هستیم.
امیدوارم الان
این احساس را داشته باشید که لازم است بیشتر از این ها در مورد پمپ های شهود حرف
بزنیم. این پمپ های شهود ِبسیارِ کوچک، ممکن است مساله را به وضوح نشان دهند، اما،
هنوز، چیزی را ثابت نمی کنند. (در ادامه خواهیم دید که به عنوان مثال، یک بخش کامل
را به اراده آزاد اختصاص داده ایم.) باید با ممارست و تمرین یاد بگیریم که چه طور
با احتیاط از این ابزارها استفاده کنیم، حواسمان باشد پایمان را کجا می گذاریم، تا
در دام نیفتیم. اگر به پمپ های شهود به دیدِ
یک ابزار تحریک فکری که به دقت طراحی شده، نگاه کنیم، درمی یابیم که ممکن است با مهندسی
معکوس، بتوانیم سر از کار آن ها درآوریم.
وقتی من و داگ
هافستدردرحال نوشتن "ذهنِ من" بودیم، این قضیه به سال
1982 برمی گردد، او با ظرافت به نکته ای اشاره کرد: فرض کن که پمپ شهود مانند یک
دستگاه با دکمه ها و تنظیمات مختلف باشد. آن گاه تمام این تنظیمات را تغییر بده و
ببین آیا همان بخش از شهود تحریک می شود یا نه.
بگذارید این
تنظیمات را در مورد زندانبان عجیب کمی دست کاری کنیم. فرض کنید-تا وقتی خلافش ثابت
شود- که هر بخش که از داستان کارکرد منحصربه فردی دارد و حالا ببینیم با جا به
جایی یا کمی تغییر در این بخش ها چه اتفاقی خواهد افتاد:
1.
هر شب
2.
زندانبان صبر می کند
3.
تا همه زندانیان
4.
بخوابند
5.
بعد می رود و در همه سلول ها را
6.
باز می کند
7.
و آن ها را برای ساعت ها باز می گذارد
در اینجا یکی از
بیشمار روایت های تغییر یافته داستان بالا را در نظر می گیریم:
زندانبان یک شب
به نگهباناش دستور می دهد که در غذای یکی
از زندانیان داروی خواب بریزد تا خوابش ببرد و بعد تصادفا در سلولش را به مدت یک
ساعت باز بگذارد.
این روایت، فضای
ماجرا را کاملا عوض می کند؟ نه؟ چه طور؟ داستان هنوز نکته اصلی اش را حفظ کرده است
(مگر این طور نیست؟) اما دیگر به اندازه روایت اصلی تاثیرگذار نیست. به نظر می آید
که تفاوت اصلی در چگونگی به خواب رفتن (طبیعی یا با داروی خواب) است. در خوابِ طبیعی هر لحظه ممکن است از خواب بیدار
شوید. اما با دارو حتی ممکن است به کما بروید. تفاوت دیگر، در آوردن
"تصادفا" است. قید تصادفا، عمدی یا سهوی بودن عمل باز گذاشتنِ در توسط
نگهبان یا زندانبان را پررنگ تر می کند. تکرار
هر شبانه ی این عمل در روایتِ اصلی، شانس را به نفع زندانیان بیشتر می کند. چه
زمانی و اصلا چرا این شانس مهم است؟ شما برای آن که در یک مسابقه بخت آزمایی که در
آن از میان یک میلیون نفر یکی را انتخاب می کنند تا او را بکشند، شرکت نکنید،
حاضرید چه قدر بپردازید؟ یا حاضرید چه قدر بدهید تا مجبور نباشید در بازی مرگِ
روسی شرکت کنید؟
(به خاطر داشته باشید که در این جا داریم از یک محرک شهودی برای نشان دادن محرک
شهودی دیگری استفاده می کنیم.)
می شود صورت های
دیگری از داستان را هم درنظر گرفت که کمتر بدیهی به نظر می رسند، مثلا: یک میزبانِ
خبیث درِ اتاقی را که مهمان هایش در آن خواب هستند، قفل می کند. مدیر یک
بیمارستان بدون این که به بیماران بگوید، شب ها قفلِ درِ تمام اتاق ها را باز می
گذارد تا اگر بیمارستان آتش گرفت، خسارت جانی اش کمتر باشد و فکر می کند اگر به
بیماران نگوید، آن ها شب ها با خیال آسوده تری می خوابند. یا اگر زندان خیلی بزرگ تر
از حد معمول بود، مثلا به اندازه استرلیا! آن وقت چه؟ مگر می شود تمام درهای
استرلیا را باز کرد؟ این چه تغییری در اصل ماجرا می دهد؟
همین موشکافی
خودآگاهانه در مورد پمپ های شهود، خود یک ابزار فکری است. نوعی تاکتیک مورد علاقه
فیلسوفان: "فرابررسی" هر چیز.
اندیشیدن در مورد اندیشیدن، صحبت در باب صحبت، استدلال درباره استدلال، تحلیل
"فرازبانی" از زبان هنگامی که داریم درمورد زبان حرف می زنیم،
فرااخلاقیات یا نگاه از بالا به تئوری های اخلاقی. یادم می آید یک بار به داگ
گفتم: " هر چیز را که تو داری رویش کار می کنی من می توانم روی فرا-آن چیز!
کار کنم." در واقع خود این کتاب هم یک مثال از همین فرابررسی هاست: چگونه در
مورد اندیشیدنِ موشکافانه، با موشکافی بیاندیشیم. داگ اخیرا
فهرستی از ابزارهای دمِ دستی مورد علاقه اش را به من داده:
آب با غربال
آوردن
کنه شدن (زندگی
انگلی)
موزماری (حقه
کثیف زدن)
دست گربه به گوشت
نرسیدن
خرحمالی
پاشنه آشیل
زبان سرخ سر سبز
بر باد دادن
شیرین زدن
(مشنگی)
پاچه خاری (تملق)
باز خورد (فیدبک)
فقط معنای لغوی
این عبارات نیستد که برایتان آشنا هستند، هر کدام از این ها یک ابزار انتزاعی
شناختند. همان طور که تقسیم اعشاری یا میانگین گیری یک
ابزار به شمار می روند. هر کدامشان در طیف وسیعی از بافتارها، کارِ تدوین و محک
زدن فرضیه ها را آسان تر می کنند، کمک می کنند تا الگوهایی که از قلم افتاده اند
بهتر دیده شوند، شباهت ها را برای ببینده واضح تر می کنند و الی آخر.
هر کلمه یا
عبارتی در فرهنگ لغات شما می تواند یک ابزار
تفکر ساده باشد، اما برخی از این ابزارها مفید تر از بقیه هستند. ممکن است بخواهید
آن هایی را که در چنته تان نیست، به دست آورید. هر چه مجهزتر باشید، بهتر می
توانید بیاندیشید و مساله تان را تدوین کنید. البته، باید درنظر داشت که وقتی
ابزارتان فقط چکش است، همه چیز را به شکل
میخ می بینید و ممکن است در استفاده از ابزارتان افراط کنید.
بیایید نگاهی به
یکی از این ابزارهای فهرست بالا بیندازیم: مثلا دست گربه به گوشت نرسیدن. این
عبارت از داستانِ "دست گربه به گوشت نمی رسید می گفت پیف پیف بو می ده" می آید و
نشان می دهد که بعضی از افراد وقتی نمی توانند خودشان چیزی را به دست آورند با
تحقیرش می خواهند نشان دهند که آن چیز برایشان بی اهمیت است. اما وقتی همین عبارت
ساده را به کسی می گویید یک لحظه ممکن است به خودش بیاید و فکر کند که شاید از ضعفِ
خودش است که آن چیز را کم اهمیت جلوه می دهد، یا همین یک عبارت ساده می تواند نوعی
بی احترامی به وی تلقی شود. ( به یاد داشته باشید که این ابزارها به عنوان سلاح هم
می توانند به کار روند.) ممکن است اصلا جزئیات داستان را به خاطر نیاورید که اغلب
هم خیلی مهم نیست. اما با مفهموم اخلاقی آن عمیقا آشنایید.
کسب ابزارهای
فکری و استفاده درست از آن ها، دو مقوله مجزا از یکدیگرند. ابتدا باید از کسب این
ابزارها یا ساختن شان شروع کنید. خیلی از ابزارهای فکری که در این کتاب آمده،
ساخته و پرداخته خودم هستند، خیلی هاشان را هم از دیگران وام گرفته ام که در این موارد حفظ امانت
کرده ام. هیچ کدام
از ابزارهایی که در فهرست داگ آمده، ساخته ی خودش نیستند، اما مواردی نابی هم
هستند که او به مجموعه من اضافه کرده، مثل joosting و sphexishness.
برخی از ابزارهای
فکری، صرفا ابزارهای ریاضیاتی هستند. اما وقت زیادی را صرف آن ها نمی کنم و تنها
به آن ها اشاره می کنم. قرار است این کتاب درباره قدرت ابزارهای غیرریاضیاتی باشد.
ابزارهای غیررسمی، ابزارهای شعر و سخنی که معمولا اصحابِ دانش آن ها را آن قدر که
شایسته است، قدر نمی نهند. دلیلش را خواهید فهمید. باید بگویم که فرهنگی بر مجلات علمی
و تحقیقاتی حاکم است- که در واقع بر آن اصرار هم می شود- یک فرهنگ خشک و بی روحِ
خالیِ از فصاحت و بلاغت. البته دلیلِ خوبی هم پشتِ این اصرارِ ناخوشایند در اکثر
مجلاتِ علمی طراز اول وجود دارد. یکی از داوران رساله دکترای من (آقای یانگ که
تخصص اش در کالبدشناسیِ اعصاب بود)، در سال 1965 در اعتراض به نثر پر طمطراق رساله
ام در آکسفورد (در فلسفه و نه در کالبد شناسی) برایم نوشت: از آن جایی که زبان
انگلیسی دارد به زبان بین المللی دانش تبدیل می شود، لازم است یک انگلیسی زبان
جوری بنویسد که یک "خواننده صبورِچینی که لغت نامه خوبی هم دارد" بتواند
سر از آن در آورد. نتایج این اجبار خود خواسته هم معلوم است: شما به عنوان یک چینی،
آلمانی، برزیلی-و یا حتی یک فرانسوی، اصرار دارید که مهم ترین نتایج بررسی های
علمی خود را به انگلیسی منتشر کنید. انگلیسی شُل و وِلی که حتی المقدور اشارت
فرهنگی، طنازی و بازی با کلمات و حتی استعاره هم نداشته باشد. درست است که درک متقابل
به دست آمده در این ارتباطِ بین المللی،
بسیار ارزشمند است، اما بهای آن نیز پرداخت می شود: بیان برخی از اندیشه ها
نیازمند استفاده از استعاره اند و باید با ترفند های هوشمندانه و صور خیال به
اذهان بسته نفوذ کرد و اگر نتوان برخی از این ها را به راحتی ترجمه کرد، من فقط می
توانم به ذوق هنری مترجمان از یک سو، و تسلط رو به رشدِ انگلیسی دانشمندانِ جهان از سویِ دیگر،
دل ببندم.
دلیل دیگری که
اصحابِ دانش به استفاده از "کلام" در استدلاهایشان بدبین هستند، این است
که انتقاد از گزاره ای که در قالب ریاضیاتی نیامده باشد، عمدتا دشوارتر است و
معمولا هم راه به جایی نمی برد. ریاضیات، زبانِ قابل اعتمادی برای استدلال است. درست
شبیه تورِ حلقه بسکتبال: اختلاف نظر و قضاوت در باره این که آیا توپ گل شده یا نه را بسیار ساده می کند. (هر کسی که تا به
حال با حلقه بی تور بسکتبال بازی کرده باشد، می داند که تشخیص رد شدن توپ از حلقه
در این شرایط خیلی دشوار است.) اما گاهی برخی مسائل لغزنده تر و گیج کننده تر از
آنی هستند که حتی با ریاضیات هم رام شوند.
من همیشه فکر می
کنم که اگر نتوانم چیزی را به شاگردانم توضیح دهم، در واقع خودم آن چیز را درک
نکرده ام. و در مورد هر چیز که نوشته ام هم خودم را در برابر این چالش قرار داده
ام. برخی استادان فلسفه آرزو دارند مطالبشان را در سطوح بالایی دانشگاه یا
سمینارها ارائه کنند اما من این طور نیستم. به نظرمن دانشجویان تحصیلات تکمیلی اغلب
بسیار مشتاقند که خودشان را به یکدیگر اثبات
کنند. نشان دهند که باهوش و همه چیز دان هستند. گویی موظفند استادانه ادبیات کلامی
خاص خودشان را به کار برند و بقیه را مبهوت سخن شان کنند (این طور به خودشان
اطمینان می دهند که تخصص لازم درکارشان را دارند) و توانایی شان در نحوه استفاده
از استدلال های تکنیکی پیچ در پیچ (و عذاب آور) را به رخ بقیه بکشند. کارِ فلسفی ای که برای دانشجویان تحصیلات
تکمیلی یا همکاران متخصص ام نوشته شده باشد، اغلب غیرقابل تحمل است و از این رو تا
حدِ زیادی خوانده نشده.
یکی از اثرات
جانبیِ این رویه ای که در آن سعی دارم مباحث و توضیحاتم را قابل فهم برای مردمان
بیرون از دانشکده فلسفه کنم، این است که فیلسوفان بر اساس اصولِ خودشان، حرفهایم
را جدی نخواهند گرفت!
وقتی سال ها پیش
در مورد جان لاک سخنرانی ای در آکسفورد برای عموم داشتم، فیلسوف برجسته ای قبل از
اینکه جلسه را ترک کند گله کرده بود که محال است او چیزی از کسی که می خواهد مخاطب
عام را به فیلسوفی چون لاک علاقه مند کند، یاد بگیرد! درست هم می گفت. او هرگز از
من چیزی نمی آموخت. اما من رویه ام را به خاطر امثال او تغییر نمی دهم و هزینه اش
را هم می پردازم. یک زمان در فلسفه لازم است که استدلال دقیق کنیم، یکی یکی از
قواعد پیروی کنیم و استنتاج کنیم، اما نیازی نیست که به نمایش عمومی درآوریمش. می
توانیم از دانشجویان تحصیلات تکمیلی مان بخواهیم که آن ها را در دانش نامه هایشان
اثبات کنند. اما متاسفانه برخی ها پا از این عادت به استدلال پیچیده فرا نمی گذارند
و اگر بخواهم جانب انصاف را بگیرم، باید بگویم که سخنان مزین ادبی و لفاظی خیلی
کمکی به فلسفه تحلیلی نمی کند.
جایی بین شعر و
ریاضیات است که فیلسوفان در آن می بالند و تاثیرگذار خواهند بود. معتقدم آن جاست
که فیلسوفان می توانند بیان شفافی از مسائل مبهم به دست دهند.
در اولین بخشی که
در ادامه می آید، برخی از ابزارهای چند منظوره را معرفی می کنم. در زیربخش ها حول
یک موضوع بهترین ابزارهایی که می شود در مورد آن به کار برد را مورد بررسی قرار می دهم. این موضوعات شامل مسائل
پایه ای فلسفه-معنا یا محتوی-، تکامل، وجدان، و اراده آزاد می شوند. بعضی از این
ابزارها نرم افزارهایی هستند که به مثابه تلسکوپ یا میکروسکوپ برای ذهن نا-مسلح
شما می مانند.
در این مسیر، با ابزارهای
دوست نمایی که به جای چراغ روشن کردن، فضا را غبارآلود می کنند هم آشنا می شویم. برای
نامیدن این ابزارهای خطرناک احتیاج به نام درست و درمانی داشتم. دیدم ملوانان روی
قایق اصطلاحات طعنه آمیزی را استفاده می کنند. بهترین شان چوب زیر بغلی
بود که ضعف و قوت همزمان را نشان می داد. بنابراین این را برای
نامیدن ابزارهایی که از پشت خنجر می زنند و هوای فکری را غبارآلود می کنند، استفاده
می کنم.
شاید برخی هایتان مشتاق باشید نصیحتی از عمو دنیل (خودم را می گویم) بشنوید. در انتهای این کتاب هم کمی در مورد حال و هوای فیلسوف بودن حرف خواهم زد.